سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کشکیات
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:3بازدید دیروز:3تعداد کل بازدید:18396

ثاقب :: 86/12/24::  5:34 عصر

 

السلام علی ابا الوبلاگنا العظیم ، الشیخ المعظّم ، حبیب قلوب الجمیع الجورنالیستیون ، حاج فرهاد عزیز

بدینوسیله به اطلاع میرسانم اخیراً در اکتشافات انجام شده در جزایر قناری میوه ای جدید کشف شده است. از خواص این میوه که فعلاً جهانیان همگی از عظمتش انگشت حیرت به دندان گرفته اند ، کاهش برخی پارامترهای اساسی دخیل در میزان فعالیت اشخاص و نیز افزایش عملکرد و راندمان اشخاص بعضاً‏ تا درجات بسیار بالایی ، قابل ذکر میباشد.

جالب اینجاست که در کتابی که طه جان در چند پست پیش بدان اشاره کرد بود (تاریخ العهد . . .) دیدم که آن شیخ عزیز نیز به فرزندان خود توصیه و تاکید کرده بود که هر کودکی از خاندانش بر عرصه وجود قدم نهاد ، به یمن ولادتش نهالی از درخت این میوه ی حیرت انگیز کاشته شود (دیگه خودت آینده نگری رو از چشمان آن شاطر دلسوخته بخون!!)

خلاصه فرهادجان بجنب که ظاهراً حقت داره پایمال میشه!!!! 


ثاقب :: 86/10/30::  10:37 عصر

هرسال توی ایام محرم، آدم توی خیابانهای تهران چیزهای جدید زیاد میبینه. اما امسال من یه چیزهایی دیدم که با خودم عهد کردم شرحش رو حتماً یه جا بنویسم و الان دارم اینجا مینویسم.
دیروز (روز عاشورا) رفته بودم دنبال یکی از رفقا حوالی تهرانپارس، که با هم بریم جلسه. نزدیک منزل ایشان حسینیه ای به پا شده بود با نام . . . (اسمش بماند، چون نمیخوام در موردش حرف بزنم). اولاً این حسینیه وسط یکی از خیابانهای منتهی به اصلی ترین چهارراه منطقه به پا شده بود که حجم ترافیک رو، به گفته ساکنین تا سه چهار برابر افزایش داده بود. وسط چهار راه چندتا یگان پلیس برای سروسامان دادن به حرکت مردم و ترافیک منطقه حضور داشتند. توی خیابونی که حسینیه برپا شده بود دست اندرکاران ارکستر مشغول گرم کردن طبل هایی بودند که قطرشان بدون اغراق دومتر بود. روبروی حسینیه دوسه تا خانوم سگ به بغل، مشغول آنالیز شرایط برای برگزاری هرچه باشکوه تر مراسم بودند. یه کم جلوتر سه چهارتا از دخترها مشغول سیگار کشیدن بودند (که البته این دوستم میگفت در بهترین حالت توی سیگارشون توتونه!) توی خیابون سمت چپ یه هیوندای سوناتا پارک کرده بود که توش سه تا خانوم با دوتا آقا مشغول قهقه زدن و خنده بودند نمیدونم به چی، ولی شاید به ریش نیروی انتظامی!!(ماشینهای این مدلی تا دلتون بخواد اطراف چهارراه ویراژ میدانند). یه تعداد از پسرهای شانزده هفده ساله موبایل به دست دیدم که با موبایلهاشون ور میرفتند که این رفیقمون گفت دارن با دخترهای اون ور خیابون مطالب مفید ردوبدل میکنند. تیپ و قیافه ها رو هم که دیگه خودتون حتماً حدس زدید، کمربندهای پسرها که همه سر زانوهاشون بسته شده بود و پیرهن هاشون هم مال زمان بچگی شون بود چون همه جاش براشون تنگ بود. خانومها هم که به مدد متدهای جدید همه رقم آرایش داشتند فقط رنگش سیاه بود. شب که برگشتم تا دوستم رو برسونم، جاتون حقاً خالی بود. چون ترافیک بود از کوچه پشت حسینیه اومدیم، نگو اینجا محفلی است برای دلسوختگان آقا!!! همه شمع به دست، دختر و پسر!! دم دهن همدیگه شیر کاکاؤو میذاشتن و از هم دیگه عکس و فیلم یادگاری تهیه میکردن (دلسوخته نگو، عاشق بگو!). تازه این رفیق ما میگفت ساعت دو نصفه شب اینجا وسط حسینیه مراسم قلیانکشی هم برقراره، . . . اینایی که گفتم فقط بخش کوچکی از چیزهایی بود که اونجا دیده میشد، باقیش بماند. یاد حرف یکی از علما افتادم که میگفت مشکل مسلمین از بعد از پیامبر تا به امروز بی شعوری و نفهمی و به بیان دیگر فقرفرهنگی بوده (البته نه دردین که در فهم دین) و اثراتش در جامعه و امور مسلمین از همون موقع تا حالا به وضوح پیداست . . .


طه :: 86/10/21::  11:56 عصر

سال ها قبل آن زمان که هنوز کودک خطابمان می کردند ، آن زمان که هنوز خانه ی قدیمی پدر بزرگ به برجی تبدیل نشده بود ، هرگاه برف می بارید شادی نابی سراسر وجودم را در بر می گرفت . آن روز ها در آن دنیای بی حصار کوچک خود گمان می کردم که همه ی دنیای سفید پوش شده سرشار از شادی و خوشحالی گشته است . هر گاه از بازی برف و آدم برفی خسته می شدم به زیر کرسی بزرگ گرم ، که مقابل ایوان قرار داشت ، بر روی پاهای مادر ، پدر بزرگ و یا مادر بزرگ پناه می بردم و با چشمانی لبریز خواب به دانه های ریز و درشت برف خیره می شدم و آنها را از آنجا که از ابر جدا می شدند تا روی حوض یخ زده دنبال می کردم .
روز ها و ساعت ها گذشت و در حسرت دوباره کودک خطاب شدن ، در دنیای بزرگ پر از حصار ، بزرگ شدیم . نگاه خسته ام این بار نه از بازی برف و آدم برفی ، که از بازی نابرابر روزگار به گوشه و کنار دیوار های تنگ اتاق خیره شد .
دانستم که برف نیز تنها پرده ای بزک کرده است که مدتی بر روی زخم های چرکین این شهر سراسر زخمینم می نشیند و هنوز درد را التیام نداده آنچنان در زمین فرو می رود که گویی هرگز نباریده است .
دانستم که برف برای تمام کودکان معنی آدم برفی با آن دماغ همیشه نارنجیش را نمی دهد . دانستم که کودکانی هستند که از ناکجاآبادی از این شهر محصور وسیع آن زمان که هنوز کلاغ ولگرد هم از خواب بیدار نشده ، مجبورند با دمپایی های پاره و لباس ژنده ای تا شمال شهر را گز کنند تا بتوانند خرج پدر معتاد خود را و دوای خواهران مریض خود را تهیه کند و شب را باز هم با شکمی گرسنه سر بر بالین خشتی خود بگذارد .
فهمیدم که دخترانی در این شهر زنگی می کنند که هیچ کس حتی یک بار آن ها را کودک خطاب نکرده است .
دانستم که دردهای بی شماری در این سرزمین وجود دارد اما دردها را نفهمیدم . چگونه منی که در اتاق گرم و نرم بر زیر سایه ی پدر و مادرم زندگی کرده ام ، منی که همیشه غذای گرمی برای خوردن داشتم ، منی که حتی ساعتی  از سرما نلرزیده ام ، می توانم عظمت درد کودکان صد ساله را درک کنم ؟
بگذارید این بار نگذریم از این همه درد ، این همه ظالمیت و این همه مظلومیت . بگذارید برای یک بار هم که شده شب رنگین این از ما بهتران را برای یک ثانیه هم که شده سیاه سفید کنیم .
یادم به بیتی از اشعار ناب حافظ افتاده است :
بس که در خرقه ی آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار  از  رخ ساقی  و  می رنگینم

 


فرهاد تیشه گر :: 86/10/13::  11:24 عصر

از بس که چرندیات این مغز آشفته را از این کاسه به آن کاسه ریختم دستم ازدست مغزم آشفته بازاری راه انداخته که میشه هر جنسی رو که تصور کنین توش خرید. البته یه ربط هایی هم به تورم و انرژی هسته ای داره . اما بیشترش حاصل فکر کردن روی قضیه ی مرغ وتخم مرغه. نمیدونم میشه یه چیزی رو اعتراف کنم یا نه برای همین هم چیزی ازش نمی گم اما احتمال میدم که هیچکدومتون چیزی ازش ندونید. البته این جوری بهتره. دوری و دوستی! نمی دونم شایدم این کاری که کردم اشتباه بوده اما همین برای من بسه . هرچند اصلا به من چه که الکی خودمو خراب کنم؟ همینجوری که هست بهتره. به جون خودم اگه اینجوری نمیشد یه جور دیگه می شد.برای همین هم اصلا پشیمون نیستم از این وضعیت موجود.
به خدا خودمم تو کار خودمم موندم شما دیگه گیر ندین. اگر نه مجبور میشم دست به یه کار عقلانی بزنم. اونجوری برای هیچکدوممون خوب نیست. میشه گاو یه من شیرده که تو این گرونی ممکنه کار دستم بده. پس بهتره بی خیال شیم. پس فعلا اقدامی نمی کنم. شما هم فعلا کاری نکنین.
ممنون!



ثاقب :: 86/10/6::  9:56 عصر

چند روز پیش مشرف شده بودم به محضر حضرت استاد راهنمای پروژهام جهت ارایه توضیح در باب برخی مسایل مربوط به پایاننامه. مشغول بحث با استاد بودم که دوسهتا از بچهها وارد اتاق شدند و از استاد تقاضای توصیهنامههایی رو کردند که ایشان از قبل قولش رو بهشون داده بود (توصیهنامه یا  recommendation letterبرگهای است که در آن یک استاد که دارای مرتبه علمی بالایی است دانشجویش را برای ادامه تحصیل به دانشگاه مقصد معرفی میکند) البته من از قبل در جریان اقدامات این رفقا برای ترک ایران بودم، اما وقتی استاد روی صفحه مانیتورش فولدری رو باز کرد که در اون دهها مورد از این توصیهنامهها به دانشگاههای مختلف دنیا دیده میشد انگار که یک پارچ آب سرد روی سرم ریختند، و بعد که دیدم اون رفقا هرکدامشان از چندتا استاد توصیهنامه دارند تازه متوجه شدم که برخی اساتید علاوه بر تدریس مسئولیت خطیر خیرات کردن جوانان تحصیلکرده را نیز به دوش میکشند!! بدتر از اون اینکه، این روزها که برای انجام کارهای فارغالتحصیلی توی دانشگاه به شغل شریف امضاگیری اشتغال دارم، متوجه شدم تقریباً اکثر رفقایی که بچههای قویو مستعدی بودند و فارغالتحصیل شدند، به همین ترتیب یا رفتند یا عازمند، از دانشگاههای درجه یک آمریکا و کانادا بگیر تا دانشگاههای درجه چند هند و مالزی. و باز بدتر از همه اینها اینکه تنها چیزی که سیستم از خروج این افراد میدونه اینه که یک فرد بیست و چهارپنج ساله از ایران رفت!!! همین و فقط همین!!؟ و اصلاً کاری نداره که این فرد کی بود؟! چرا رفت؟! چرا به احتمال زیاد دیگر حاضر به برگشتن نیست؟! و هزارتا چرای دیگه؟؟ .......................... شایدم من نمیفهمم و اگر این دوستان از ایران تشریف ببرند خیلی از اونهایی که متولی امور جوانان هستند به روح پدر و مادر مسئولین کشورهای خارجی رحمت بفرستند که با قبول کردن این عزیزان بار مسئولیت رو از دوش آقایان بر میدارند!!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

18396

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
کشکیات
::اشتراک::